loading...
امام موسی كاظم علیه السلام
سید حسین موسوی بازدید : 66 جمعه 29 شهریور 1392 نظرات (0)

علي بن يقطين وزير خليفه بود و بر سرزمين پهناور اسلامي در آن روزگار اشراف و نظارت داشت. وي يكي از نزديك‌ترين مشاوران هارون‌الرشيد بود و در عين حال در سر هواي دوستي با خاندان پيامبر (ص) داشت.

در اینجا برخي از رواياتي را كه بيانگر مواضع علي‌بن‌يقطين هستند و نيز رواياتي را كه نشان مي‌دهند سياست تقيه يا پنهانكاري، سياستي مقطعي و موقت نيست و به مثابه استراتژي كار دراز مدت است، نقل مي‌كنيم.

شايد نظر ائمه (ع) آن بوده كه جا داده افراد خود به هر شكل در مراكز حكومت بهترين وسيله براي اصلاح وضع امت است. از اين رو آنان نيازي به ايجاد تغيير سريع در راس هرم قدرت و عهده‌داري مستقيم مسئوليتهاي حكومت احساس نمي‌كردند و از طرفي تا زماني كه امت از نظر تربيتي به آن پختگي لازم نرسند نمي‌توانند عهده‌دار نظامي الهي كه مورد نظر ائمه اهل بيت (ع) است، باشند. به عبارت ديگر، استراتژي «مخالفت» با نظام حاكم از طريق نفوذ به مراكز و نهادهاي حساس و سلب قدرت نظام از داخل از جانب مخالفان، شايد در چنين شرايطي بهترين استراتژي به شمار آيد.

 


 

ماجراي «جُبّه»

در همان هنگامي كه علي‌بن يقطين به هارون الرشيد نزديك بود، جاسوسان و خبر چينان هارون همواره او و ديگر وزيران حكومت را زير نظر داشتند، زيرا كابوس هواداري وزيران هارون از امام بر حق، حضرت موسي‌بن‌جعفر (ع)، شبانه روز او را عذاب مي‌داد، اما دانش الهي ائمه اهل بيت اجازه نمي‌داد كه هارون جرمي را در حق علي‌بن‌ يقطين ثابت كند. از طرفي انضباط علي‌بن‌يقطين و شدت پاي بندي او به او امر فرماندهي فرصتهاي بسياري را از هارون، در اين باره سلب مي‌كرد. از جمله اين فرصتها همين جريان «جبه» است كه در زير به شرح آن مي‌پردازيم:

ابراهيم بن حسن راشد از ابن يقطين نقل كرده است كه گفت: پيش هارون‌الرشيد بودم كه هداياي پادشاه روم را برايش آوردند. در ميان اين هدايا جبه سياه و ابريشمين و طلا بافتي نيز بود كه از آن بهتر، چيزي نديده بودم. بدان جبه مي‌نگريستم و هارون هم آن را به من بخشيد و من نيز آن را خدمت ابوابراهيم (امام‌كاظم (ع)) فرستادم 9 ماه از اين ماجرا گذشت. روزي بعد از آنكه با هارون ناهار خوردم از پيش او برگشتم. چون وارد خانه شدم پيشكارم كه جامه‌ام را با بقچه‌اي روي دست گرفته بود نامه‌اي را كه مهر آن هنوز خشك نشده بود، جلو آورد و گفت: مردي همين حالا اينها را به من داد و گفت: زماني كه مولايت به خانه آمد اينها را به او بده. مُهر نامه را شكستم و ديدم كه نامه از سرورم امام موسي‌كاظم (ع) است. در آن نامه نوشته شده بود: اينك زماني است كه تو به اين جبه نيازمندي لذا آن را برايت فرستادم چون گوشه بقچه را كنار زدم، همان جبه را ديدم و شناختم. در همين اثنا خدمتكار هارون، بدون كسب اجازه بر من وارد شد و گفت: امير‌المومنين تو را طلبيده است. پرسيدم: چه حادثه‌اي رخ داد؟

گفت: نمي‌دانم.

من سوار شدم و نزد هارون رفتم. عمربن بزيع رو به روي هارون ايستاده بود. هارون از من پرسيد: با آن جبه‌اي كه به تو بخشيدم چه كردي؟ گفتم: امير‌المومنين جبه‌ها و چيزهاي بسياري به من عطا كرده است، منظور كدام يك از جبه‌هاست؟ هارون گفت: آن جبه ابريشمين سياه رنگ رومي طلا بافت؟ گفتم: با آن كاري نكردم. جز آنكه برخي اوقات آن را در بر مي‌كنم و با آن چند ركعتي نماز مي‌گزارم. همين چند لحظه پيش كه از خانه امير‌المومنين به منزل خويش رفتم آن را طلبيدم تا بر تن كنم. هارون به عمر بن بزيع نگريست و گفت: بگو آن را بياورند. من پيشكارم را فرستادم تا جبه را بياورد. چون هارون جبه را ديد به عمر گفت: بعد از اين سزاوار نيست كه بر ضد علي‌بن‌يقطين سخني بگويي. سپس دستور داد پنجاه هزار درهم به من بپردازند. من نيز پولها و جبه را به خانه‌ام بردم. علي‌بن‌يقطين در ادامه نقل اين ماجرا گفت:

شخصي كه از من نزد هارون، بدگويي كرده بود پسر عمويم بود، اما خداوند الحمدالله رو سياهش كرد و دروغگويش جلوه داد.(بحارالانوار ، ج 48 ، ص59-60)

سید حسین موسوی بازدید : 50 جمعه 29 شهریور 1392 نظرات (0)

به عنوان نمونه حادثه تاريخي زير مي‌تواند نمايانگر تماسهاي مخفيانه ميان ائمه (ع) و پيروانشان باشد:

از محمدبن‌مسعود، از حسين بن اشكيب، از بكربن صالح، از اسماعيل بن‌ عباد قصري، از اسماعيل بن سلام و فلان بن حميد روايت شده است كه گفتند: علي‌بن‌يقطين به ما پيغام داد كه براي سفر دو مركب بخريد و از بيراهه در سفر شويد. او همچنين اموال و نامه‌هايي به ما داد و گفت: به سفر خود ادامه دهيد تا آنكه اموال و نامه‌ها را به دست ابوالحسن موسي‌بن‌جعفر (ع) برسانيد و نبايد كسي از كار شما مطلع شود. ما به كوفه در آمديم و دو مركب خريديم و توشه‌اي هم مهيا كرديم و از بيراهه عازم سفر شديم چون به بطن الرمه رسيديم، مركبهاي خود را نگه داشتيم و براي آنها علف ريختيم و خود نيز نشستيم تا چيزي بخوريم. در اين حال بوديم كه ناگهان ديديم سواري به سوي ما مي‌آيد. چون سوار به ما نزديك شد دريافتيم كه ابوالحسن امام‌موسي (ع) است.


 

برخاستيم و بر او درود فرستاديم و نامه‌ها و اموالي را كه همراه داشتيم به او تسليم كرديم. آن حضرت نيز از آستين جامه‌اش نامه‌هايي بيرون آورد و به ما داد و گفت: اين پاسخ نامه‌هاي شماست عرض كرديم: توشه ما تمام شد اگر اجازه دهيد به مدينه در آييم تا هم به زيارت مرقد رسول خدا (ع) رويم و هم آذوقه فراهم كنيم. آن حضرت فرمود: آذوقه‌اي كه همراه داريد، بياوريد. آذوقه خود را براي آن حضرت آورديم و ايشان آن را با دستهايش بر هم زد و گفت: اين مقدار شما را تا كوفه مي‌رساند و اما درباره زيارت مرقد رسول خدا (ص) بايد بدانيد كه شما او را ديده‌ايد. من با آنها نماز صبح را گزاردم و مي‌خواهم نمازظهر را با ايشان به جاي آورم. شما دو تن در پناه خدا باز گرديد.(بحارالانوار ، ج 48 ، ص 35. بنظر می رسد که امام بدلیل آنکه آن دو نفر جانشین پیامبر را دیده بودند ، آنها را از زیارت مرقد پیامبر منصرف ساخت و دستور داد که بازگردند)

 

سید حسین موسوی بازدید : 52 جمعه 29 شهریور 1392 نظرات (0)

زیارت بارگاه ملکوتی امام کاظم (ع) و امام جواد (ع)


Error loading player:
No playable sources found


برای پخش زنده لازم است که نرم افزار فلش پلیر در سیستم شما نصب شده باشد. چنانچه این نرم افزار را ندارید برای دریافت نسخه مربوط به مرورگر اینترنت اکسپلورر یا همان IE فایل مربوطه را از اینجا و برای دانلود نسخه مربوط به مرورگرهای فایرفاکس یا اپرا فایل مربوطه را از اینجا دریافت و نصب نمایید.لطفا دقت داشته باشید که در موقع نصب ، مرورگر خود را حتما بسته باشید.

سید حسین موسوی بازدید : 52 جمعه 29 شهریور 1392 نظرات (0)

حکایاتی از زندگانی امام کاظم (ع)

1- امام موسي الكاظم (ع) براي رهايي يكي از پيروانش از بيداد هارون دعا كرد و خداوند هم دعايش را مستجاب فرمود. در اين باره از صالح بن واقد طبري روايت شده است كه گفت: بر امام موسي‌بن‌جعفر (ع) وارد شدم. او به من فرمود: اي صالح! اين ستمگر (هارون) تو را فرا مي‌خواند و به بند مي‌كشد و از تو درباره من پرس جو مي‌كند به او پاسخ بده كه من موسي‌‌بن‌جعفر را نمي‌شناسم چون در بند شدي بگو هر كسي كه مي‌خواهي او را از زندان برون آوري پس به اذن خداوند بيرونش خواهم آورد.

پس از مدتي هارون مرا از طبرستان فرا خواند و پرسيد: موسي‌بن‌جعفر چه كرد؟ به من خبر رسيده كه او نزد تو بوده است. گفتم: من درباره موسي‌بن‌جعفر جه مي‌دانم؟ اي اميرالمومنين تو از من به او و مكاني كه در آن است آگاهتري. هارون گفت: او را به زندان ببريد. به خدا سوگند در يكي از شبها درحالي كه ساير زندانيان خفته بودند من ايستاده بودم كه ناگهان شنيدم يكي مي‌گويد: اي صالح. عرض كردم: لبيك. گفت: آيا بدين جاي آمدي؟ گفتم: آري سرورم. گفت: برخيز و در پي من بيرون آي. من برخاستم و بيرون شدم. چون به راهي رسيديم فرمود: اي صالح! قدرت، قدرت ماست و آن كرامتي است الهي كه به ما عطا فرموده است. عرض كردم: سرورم! كجا بروم كه خود را از دست اين ستمگر در امان بدارم؟ فرمود: به ديار خودت باز گرد كه او در آنجا دستش به تو نمي‌رسد. صالح گفت: من به طبرستان باز گشتم. به خدا سوگند هارون پس از آن واقعه درباره من هيچ تحقيق نكرد و ندانست كه آيا من هنوز زنداني هستم يا نه؟ !!! (بحارالانوار ، ج 48 ، ص 66)

 

16.jpg 

 

2- آن حضرت شيعيان خود را بر مبناي تقوا پرورش مي‌داد و خداوند نوري به ايشان بخشيده بود كه با آن از اسرار دروني شيعيان خويش آگاهي مي‌يافت. در اين باره در حديثي از عبدالله بن قاسم بن حارث بطل از مرازم آمده است كه گفت: به مدينه در آمدم و در خانه‌اي كه در آن فرود آمده بودم كنيز زيبايي ديدم. خواستم از او كام برگيرم، اما آن كنيز از اين امر سر باز زد. چون هوا تاريك شد به همان سراي رفتم و در زدم و همان كنيز در را گشود. دست بر سينه او نهادم او بر من پيشي گرفت و من به درون خانه رفتم. چون سپيده دميد نزد امام‌كاظم (ع) رفتم و آن حضرت فرمود: اي مرازم! شيعه ما نيست كسي كه چون خلوت كند مراقب هواي نفس خود نباشد. (بحارالانوار ، ج 48 ، ص 45)

 

3- آن حضرت از دانش الهي خويش در راه تربيت پيروانش بر انضباط بدين عنوان كه والاترين نياز در عرصه‌هاي گوناگون زندگي و بويژه جهان است، بهره مي‌گرفت. در اين باره در روايات آمده است: از محمدبن‌حسين، از علي‌بن‌حسان واسطي، از موسي بن بكر روايت شده است كه گفت: امام موسي‌كاظم يادداشتي به من داد كه در آن مسائلي نوشته شده بود و به من فرمود: بدانچه در اين يادداشت آمده عمل كن. من يادداشت را زير مصلّايم نهادم و در مورد آن كوتاهي روا داشتم. روزي از پيش آن حضرت مي‌گذشتم كه يادداشت را در دستش ديدم او در مورد آن يادداشت از من سوال كرد و من پاسخ دادم كه در منزل است. آن حضرت فرمود: اي موسي! هر گاه كاري به تو امر كردم آن را به انجام رسان وگرنه بر تو خشمگين مي‌شوم. (بحارالانوار ، ج 48 ، ص 44)

 

4- گاه موقعيتي پيش مي‌آمد كه امام موسي‌بن‌جعفر (ع) مي‌بايست براي تربيت و پرورش شيعيانش و متواضع ساختن آنها در برابر حق و دور كردنشان از تكبر و خود بزرگ بيني دست بر كار اعجاز مي‌شد تا بدين وسيله ياران خود را به مرتبه «حزب الله»- كه برخورداري از مال يا مقام و يا دانش موجب اختلاف و تفاضل آنان نمي‌شود- ارتقا دهد.

جا دارد ماجراي علي‌بن‌يقطين، وزير هارون‌الرشيد را براي شما بازگو كنيم. علي‌بن‌يقطين چه بسا به خاطر مقامي كه در دستگاه حكومت هارون داشت دچار غرور مي‌شد و خود را از ساير مومنان بالاتر و بزرگ‌تر مي‌پنداشت. حال ببينيم كه امام چگونه او را پرورش مي‌كند و با به كارگيري قدرت الهي خويش چگونه تقوا را در ضمير او مي‌دمد.

از محمد بن علي الصوفي نقل شده است كه گفت: ابراهيم جمال (ص) از ابوالحسن علي‌بن‌يقطين وزير، اجازه ورود خواست، اما علي‌بن‌يقطين به او اجازه نداد. علي‌بن‌يقطين در همان سال عازم سفر حج شد و در مدينه اجازه خواست كه به محضر مولايمان موسي‌بن‌جعفر (ع) وارد شود، اما آن حضرت به او اجازه نداد. روز دوم علي آن حضرت را ديد و پرسيد: سرورم گناه من چيست؟ امام پاسخ داد: راهت ندادم چون تو برادرت ابراهيم جمال را به حضور نپذيرفتي و خداوند سعي تو را نمي‌پذيرد مگر آنكه ابراهيم جمال تو را ببخشايد. علي گفت: سرورم؟ در اين لحظه من كجا و ابراهيم جمال؟! من در مدينه هستم و او در كوفه. امام فرمود: چون شب فرا رسد، تنهايي و بدون آنكه كسي از اطرافيان و غلامانت آگاه شوند به بقيع برو. شتري زين كرده در آنجاست بر آن سوار شو. علي به بقيع رفت و بر آن شتر نشست و ديري نگذشت كه بر در سراي ابراهيم در كوفه رسيد، در زد و گفت: من علي‌بن‌يقطين هستم. ابراهيم جمال از درون خانه گفت: علي‌بن‌يقطين وزير بر در سراي من چه مي‌كند؟ علي پاسخ داد: اي مرد. كار من دشوار است و ابراهيم را سوگند داد كه به او اجازه ورود دهد. چون به درون خانه رفت، گفت: اي ابراهيم! امام‌كاظم (ع) از پذيرفتن من خودداري مي‌ورزد مگر آنكه تو مرا ببخشايي. ابراهيم گفت: خداوند تو را ببخشايد. آنگاه علي‌بن‌يقطين، ابراهيم را سوگند داد كه بر گوشه‌اش قدم بگذارد، ابراهيم خودداري ورزيد بار ديگر علي او را سوگند داد و ابراهيم پذيرفت. ابراهيم چند بار پا بر رخ علي‌بن‌يقطين نهاد و پيوسته مي‌گفت: خدايا شاهد باش. سپس علي‌بن‌يقطين بازگشت و سوار بر شتر شد و همان شب به خانه امام موسي‌بن‌جعفر (ع) در مدينه آمد و از او اجازه ورود خواست امام به او اجازه ورود داد و او را پذيرفت. (بحارالانوار ، ج 48 ، ص 85)

سید حسین موسوی بازدید : 39 جمعه 29 شهریور 1392 نظرات (0)

امام کاظم(ع) در دوران حكومت هارون‌الرشيد

به خاطر اوج گيري گرايشهاي مكتبي و افزون شدن احتمالا سقوط نظام عباسي هارون‌الرشيد دست به اقدامات وحشتناك بي نظيري در تاريخ مبارزه و رويارويي ميان دستگاه قدرت عباسي و ائمه اهل‌بيت (ع)، زد.

تقيه، مبارزه مخفيانه، در زمان امام ‌موسي‌كاظم به اوج خود رسيده بود و چه بسا ملقب ساختن او به لقب «كاظم» به شيوه حيات آن حضرت به صورت تقيه و فرو خوردن خشم و غيظ در برابر دردها و فشارها اشاره داشته باشد.

ساير القاب آن حضرت نيز نمايانگر خصوصيات دوران وي هستند. شيعيان حضرتش را با القاب «العبدالصالح» و «النفس الزكيه» و «صابر» مي‌خواندند، همچنين تنوع كينه آن حضرت، بر سرّي بودن حركت در دوران ايشان دلالت مي‌كند. شيعيان، امام‌كاظم را با كينه‌هاي «ابوالحسن»، «ابوعلي»، «ابوابراهيم» و بنابر قولي «ابواسماعيل» نيز مي‌خواندند. امام‌موسي كاظم سالهاي طولاني در زندانهاي بني‌عباس به سر برد و شهادت فاجعه‌آميز حضرت را جز با شهادت امام‌حسين (ع) نمي‌توان برابر دانست. اين امر حاكي از آن است كه دستگاه حاكم از قيام حضرت كاظم در برابر ظلم و ستم، بسيار هراس داشت. ديگر هيچ يك از زمامداران طاغوتي و خود سر نمي‌خواستند اشتباهي را كه يزيد بن معاويه در كشتن سيد‌ الشهداء به صورت علني، مرتكب شده بود دوباره تكرار كنند بلكه آنان ترجيح مي‌دادند ائمه را با ترور از ميان بردارند تا در برابر مردم مسلمان كه هميشه نسبت به اهل بيت (ع) ارج و احترام و محبت قائل بودند، خود را بي گناه و بي تقصير جلوه دهند.

 

3.jpg 

 

حتي هارون كه امام‌كاظم را در زندان خود به شهادت رساند، كوشيد از ريختن خون آن حضرت برائت جويد و چنين جلوه دهد كه امام‌كاظم به مرگ طبيعي از دنيا رفته و يا سندي بن شاهك، رئيس پليس او، بدون كسب اجازه از وي، آن حضرت را به قتل رسانده است.(بحارالانوار ، ج 48 ، ص 226-227)

از اينجا در مي‌يابيم كه حكومت اگر از جانب امام‌كاظم (ع)، كه كانون مبارزه بود، خيالش آسوده مي‌شد اقدام به كشتن آن حضرت نمي‌كرد. افزودن بر آنكه دستگاه حاكم، به آرامي و به تدريج، بسياري از رهبران خاندان علوي را به قتل رساند.

 

مبارزه خاندان علوي

در اين برهه بيت علوي دوره بس دشوار و طاقت فرسايي را سپري مي‌كرد، زيرا آنان در برابر جو اختناق و ارعاب نظام حاكم سر تسليم فرود نمي‌آوردند و در مقابل، روانه زندانهاي مخوف بني عباس مي‌شدند و مورد شكنجه‌هاي گوناگون قرار مي‌گرفتند. بدين سان حاكمان بني عباس بسيار از علويان را به شهادت رساندند.

اين امر خود نشانه اي است از نيرو و شوكت مبارزان مكتبي و دليلي است بر تهديد نظام حاكم از سوي ايشان. همچنين مي‌توان با اتكا بر اين دليل به عمق مصيبتها و فجايعي كه اين بيت پاك از ناحيه بني‌عباس در راه تحقق رسالت و مكتب الهي متحمل شدند، پي برد.

از اين روست كه مي‌بينيم تاكيد رسول خدا (ع) بر اهتمام به اهل بيت وي و نيز قلمداد كردن آنها به عنوان وارثانش و محور اهل حق قرار دادن آنان و گفتن اين نكته كه «حكايت اهل بيت من همچون حكايت كشتي نوح است كه هر كس بر آن سوار شد نجات يافت و آنكه از آن عقب ماند غرق و نابود شد»، بدون دليل و بيهوده نبوده است!

داستان زير، برخي از اين دشواريهاي پياپي و بزرگي را كه بر خاندان رسول خدا و فرزندان فاطمه و علي (ع) گذشته است، بخوبي بيان مي‌كند: از عبدالله بزاز نيشابوري كه فردي مسن بود، روايت شده است كه گفت: ميان من و حميد بن قحطبه طائي طوسي معامله‌اي بود. روزي براي ديدنش به سوي او سفر كردم. خبر آمدن من به گوش او رسيده بود و وي در همان وقت و در حالي كه هنوز من جامه سفر بر تن داشتم و آن را عوض نكرده بودم، مرا احضار كرد. آن هنگام، ماه رمضان و موقع نماز ظهر بود.

 

4.jpg 

 

چون پيش او رفتم وي را در اتاقي ديدم كه در آن آب جريان داشت. بر او سلام كردم و نشستم. او نشست و آفتابه‌اي آورد و دستهايش را شست و مرا نيز فرمود كه دستهايم را بشويم. آنگاه سفره غذا گستردند. من از ياد بردم كه روزه هستم و اكنون هم ماه رمضان است، اما بعدا اين موضوع را به ياد آوردم، دست از خوردن كشيدم. حميد از من پرسيد: چه شد، چرا نمي‌خوري؟ پاسخ دادم: اي امير! ماه رمضان است و من نه بيمارم و نه عذر ديگري دارم تا روزه‌ام را بشكنم و شايد امير عذر يا بيماري داشته باشد كه روزه نگرفته است.

امير پاسخ داد: من علت خاصي براي افطار روزه ندارم و از اسلام نيز برخوردارم. سپس چشمانش پر از اشك شد و گريست.

پس از آنكه امير از خوردن فراغت يافت، از او پرسيدم: موجب گريستن شما چيست؟! پاسخ داد: هارون الرشيد هنگامي كه در طوس بود در يكي از شبها مرا خواست. چون بر او وارد شدم، ديدم رو به رويش شمعي در حال سوختن است و شمشيري سبز و آخته نيز ديده مي‌شود. خدمتكار او هم ايستاده بود. چون در برابرش ايستادم سرش را بالا گرفت و پرسيد: از امير المومنين!! چگونه اطاعت مي‌كني؟ پاسخ دادم: با جان و مال.

هارون سر به زير افكنده و به من اجازه بازگشت داد.

از رسيدنم به منزل مدتي نگذشته بود كه دوباره فرستاده هارون به نزد من آمد و گفت: اميرالمومنين با تو كار دارد.

من پيش خود گفتم: به خدا سوگند مي‌ترسم هارون عزم كشتن مرا كرده باشد، اما چون نگاهش به من افتاد، شرمنده شد. دوباره در برابر هارون قرار گرفتم، از من پرسيد: از اميرالمومنين چگونه اطاعت ميكني؟ گفتم با جان و مال و خانواده و فرزند. هارون تبسمي كرد و سپس به من اجازه داد كه برگردم.

چون به خانه‌ام رسيدم مدتي سپري نشد باز پيك هارون به دنبالم آمده و گفت: امير المومنين با تو كار دارد.

من باز در پيشگاه هارون حاضر شدم. او كه به همان حالت گذشته‌اش نشسته بود از من پرسيد: از اميرالمومنين چگونه اطاعت مي‌كني؟ گفتم: با جان و مال و خانواده و فرزند و ديدن.

 

5.jpg 

 

هارون خنديد و آنگاه به من گفت: اين شمشير را بگير و آنچه اين خادم به تو دستور مي‌دهد انجام ده!

خادم، شمشير را گرفت و به من داد و مرا به خانه‌اي كه در آن قفل بود، آورد. در را گشود، ناگهان در وسط اتاق با چاهي رو به رو شديم. همچنين سه اتاق ديدم كه در همه آنها قفل بود. خادم در يكي از اتاقها را گشود. در آن اتاق با 20 تن پير و جوان و كهنسال كه همگي به زنجير بسته شده بودند و موها و گيسوانشان (روي شانه‌هايشان) ريخته بود، مواجهه شديم. خادم به من گفت: اميرالمومنين تو را به كشتن اينان فرمان داده است. همه آنها علوي و از تبار علي و فاطمه بودند. خادم يكي‌يكي آنها را به سوي من مي‌آورد و من هم سرهاي آنها را به شمشير مي‌زدم تا آنكه آخرين آنها را نيز گردن زدم. سپس او (خادم) جنازه‌ها و سرهاي كشتگان را در آن چاه انداخت. آنگاه خادم در اتاق ديگري را گشود. در آن اتاق هم 20 تن علوي از تبار علي و فاطمه به زنجير بسته شده بودند. خادم به من گفت: امير‌المومنين تو را فرموده است كه اينان را بكشي. آنگاه خود يكي‌يكي آنها را به سوي من مي‌آورد و من گردن آنها را مي‌زدم و او هم (سرها و جنازه‌هاي آنها را) در آن چاه مي‌انداخت تا آنكه همه آن 20 تن را هم كشتم.

سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم 20 نفر از تبار علي و فاطمه، با موها و كيسوان پريشان، به زنجير بودند.

خادم به من گفت: اميرالمومنين فرموده است كه اينان با بكشي. آنگاه يكايك ايشان را به نزد من مي‌آورد و من كه هم آنها را گردن مي‌زدم و او هم (سرها و جنازه‌هاي آنها را) در آن چاه مي‌انداخت. نوزده نفر از آنها را گردن زده بودم و تنها پيري از آنها باقي مانده بود.

آن پير مرا گفت: نفرين بر تو اي بدبخت! روز قيامت هنگامي كه تو را نزد جد ما، رسول خدا (ع)، بياورند تو چند عذري خواهي داشت كه شصت نفر از فرزندان آن حضرت را، كه زاده علي و فاطمه بودند، به قتل رساندي؟ پس دو دست و شانه‌هايم به لرزه افتاد. خادم خشمناك به من نگريست و مرا از ترك وظيفه‌ام منع كرد، پس نزد آن پير آمدم و او را هم كشتم و خادم جسد او را نيز در آن چاه افكند!!

اكنون با اين وصف كه من شصت تن از فرزندان رسول خدا (ع) را كشته‌ام، روزه و نماز من چه سودي برايم خواهد داشت حال آنكه من ترديد ندارم كه در آتش، جاودان خواهم ماند!!(بحارالانوار ، ج 48 ، ص176-178)

 

سید حسین موسوی بازدید : 56 جمعه 29 شهریور 1392 نظرات (0)

فروتنى در آنست كه با مردم چنان كنى كه دوست مى‏دارى با تو همانگونه رفتار كنند.

بهترين وسيله‏ى نزديكى به خدا،پس از شناخت او،نماز،نيكى به والدين،و ترك حسد و خود پسندى و فخر و نازيدن است. 

آنكه خيانت ورزد و عيب چيزى را بر مسلمانى فرو پوشد يا از راهى ديگر او را گول بزند و مكر و خدعه كند،مستوجب لعنت‏خداوند است

بنده‏ى بسيار بد خداوند كسى است كه دو روى و دو زبان باشد.پيش روى برادر دينى ثناى او گويد و چون از او دور شد،بدگويى كند يا اگر به برادر مسلمانش نعمتى عطا شد بدو رشك ورزد و چون گرفتارى برايش پيش آمد از يارى وى دست‏بردارد. 

هر كس عاشق دنيا شد،ترس آخرت از دلش رخت‏بر مى‏بندد

خير الامور اوسطها،بهترين كارها،حد ميانه‏ى آنهاست. 

حصنوا اموالكم بالزكاة،اموال خود را با دادن زكات حفظ كنيد.

درود خدا بر او باد كه امام راستين بود،و بهترين بود،در رهبرى و خصلت‏هاى خدا گون و هماره تا انسان بجاست از لب شهيدان و آزادگان بر او درود باد

.

سید حسین موسوی بازدید : 60 جمعه 29 شهریور 1392 نظرات (0)

بسم الله الرحمن الرحيم

آن هنگام در غروبگهان كه سر شاخه‏هاى سرفراز نخل به نوازش نسيم،سر بن گوش يكديگر مى‏نهند،نشيد حماسه‏ى آرام زندگانى تو را نجوا مى‏كنند...و پيام بيدادها كه بر تو رفته است، با نسيم پيام آور،مى‏گزارند...

آن هنگام در بهاران كه بغض مغموم و گرفته‏ى آسمان،مى‏تركد و رگبار سرشك ابر،سرازير مى‏شود،اين اشك اندوه پيروان ستم كشيده‏ى توست كه به پهناى گونه‏ى تاريخ بر تو گريسته‏اند...آه اى امام راستين و بزرگ!

پرده‏هاى ستبر سرشك،ما را از ديدن حماسه‏ى مقاومت و پايدارى و سر انجام جانسپارى تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مى‏گرييم،ايستاده مى‏گرييم تا ايستادگى تو را سپاس گفته و هم تاريخ و هستى،پيش پاى مقاوم تو،به احترام برخاسته باشيم.

پاكترين درود،از زيباترين و شجاعترين جايگاه دلمان بر تو باد...هماره تا هر گاه...روستاى ابواء (1) ، آنروز صبح (2) گويى ديگر گونه مى‏نمود،پرتو آفتاب نخل‏هاى سر بلند را تا كمر طلايى كرده و سايه‏هاى دراز روى بامهاى گلى روستا،انداخته بود...

صداى شتران و صداى گوسفندانى كه پيشاپيش چوپانان،آماده‏ى رفتن به صحرا بودند،بذر نشاط صبحگاهى را در دل مى‏كاشت و گوش را از آواى زندگى مى‏انباشت...

كنار روستا و روى غدير و بركه‏اى كه زنان از زلال آرام آن،آب بر مى‏داشتند،اينك نسيم نوازشگر از گذار آرام خود موج مى‏افكند،و چند پرستو،شتابناك و پر نشاط،از روى آن به اينسوى و آنسوى مى‏پريدند و هر از چند گاه،سينه‏ى سرخ خويش را كه گويى از هرم گرماى سجيل عام الفيل (3) ،هنوز داغ بود،به آب مى‏زدند...كمى آنسوتر،تك نخلى،چتر سبز و بلند خود را بر گورى افشانده بود و زنى در آن صبحگاه،بر آن خم شده و با حرمت و حشمت‏بوسه بر خاك آن مى‏زد و آرام آرام مى‏گريست...و زير لب چيزهايى مى‏گفت.از كلام او،آنچه نسيم با خود مى‏آورد،گويى اين كلمات و جملات شنيده مى‏شد:

-درود بر تو،آمنه!اى مادر گرامى پيامبر...خدا تو را-كه چنان دور از زادگاه خويش،فرو مردى-،با رحمت‏خود همراه كناد...اينك،من،حميده،عروس توام،كودكى از سلاله‏ى فرزند تو را در شكم دارم و با دردى كه از شامگاه دوشينه مى‏كشم،گمان مى‏برم كه هم امروز،اين كودك خجسته را،در اين روستا،و در كنار گور تو به دنيا آورم...

آه،اى بانوى بزرگ خفته در خاك،شوهرم به من فرموده است كه اين فرزند من،هفتمين، جانشين فرزندت پيامبر،خواهد بود...

بانوى من!از خداوند بخواهيد كه فرزندم را سالم به دنيا آورم...آفتاب صبح،از سر شاخه‏هاى تنها نخل روييده بر آن گور،پائين آمده و بر خاك افتاده بود...

حميده،سنگين و محتشم برخاست،دنباله‏ى تن پوش خود را كه از خاك گور،غبار آلود شده بود،تكانيد،يك دستش را روى شكم گذارد و به گونه‏يى كه زنان باردار راه مى‏پيمايند،سنگين و با احتياط و آرام به روستا شتافت...

ساعتى بعد،هنگامى كه آفتاب،بر بلند آسمان ايستاده بود و كبوتران روستا،در چشمه‏ى نور آن،در آسمان شفاف ابواء،بال و پر مى‏شستند،صداى هلهله‏اى شادمانه از روستا به فضا برخاست...و خيال من از كنار بركه،مى‏ديد كه برخى زنان،از كوچه‏هاى روستا،شتابناك و شادمانه،به اينسوى و آنسوى مى‏دويدند...

آه،آنك،دو زن،با همان شتاب به كنار بركه مى‏آيند با ظرفهاى سفالين بزرگ،تا آب بردارند...

خيال من گوش مى‏خواباند تا از خبر تازه،آگاه شود:-...خواهر،مى‏گويند،امام صادق (ع) پس از آگاهى از ولادت كودكشان فرموده‏اند:

«پيشواى بعد از من،و بهترين آفريده‏ى خداوند ولادت يافت... (4) »

-آيا نفهميدى كه نامش را چه گذارده‏اند؟

-فكر مى‏كنم،حتى پيش از ولادت،او را«موسى‏»نام نهاده بوده‏اند.

چشم خيال من،بى اختيار،فرا سوى بركه،در صحرا به چوپانى افتاد كه بى خبر از آنچه در اين روستا.رخ داده است گوسفندان را با عصاى چوپانى خويش،به پيش مى‏راند...

و يك لحظه،خيالم گمان برد كه چوپانك،موسى است و آنجا صحراى سينا و از خيال گذشت: اين موساى تازه مولود،مگر در مقابله با كدام فرعون زمان،به دنيا آمده است...؟

پینوشتها:

1- كه بين مدينه و مكه واقع شده است.

2- صبح روز هفتم ماه صفر يكصد و بيست و هشت‏سال قمرى پس از هجرت.

3- اشاره به سوره‏ى فيل،آيه‏ى: و ارسل عليهم طيرا ابابيل،ترميهم بحجارة من سجيل.

4- كافى- ج 1 ص 476

درباره ما
Profile Pic
بسم الله الرحمن الرحیم یا اَبَا الْحَسَنِ يا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ اَيُّهَا الْكاظِمُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ، ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اى ابا الحسن اى موسى بن جعفر،اى كاظم،اى فرزند فرستاده خدا،اى‏ حجّت خدا بر بندگان،اى آقا و مولاى ما،به تو روى آورديم و تو را واسطه قرار داديم و به سوى خدا به تو توسّل جستيم‏ و تو را پيش روى حاجاتمان نهاديم،اى آبرومند نزد خدا،براى ما نزد خدا شفاعت كن،
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 36
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 32
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 34
  • بازدید ماه : 35
  • بازدید سال : 177
  • بازدید کلی : 4,552
  • کدهای اختصاصی