عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
وبلاگهای ایرانیان برای شیعیان چین | 0 | 61 | admin |
سجده یک وهابی !!! | 0 | 64 | admin |
معجزات امام موسی کاظم (ع) | 0 | 58 | admin |
مطالبی در مورد اهل بیت (ع) | 0 | 46 | admin |
دشواريها و شكنجههاي دانشمندان بزرگ و هواخواه اهل بيت نيز بسيار سخت بود.
مگر آنان «شيعه» آل محمد (ص) نبودند؟! به همين دليل آنها هم بايد در بلايا و
سختيها، ائمه (ع) را مقتداي خويش قرار دهند. يكي از اين دانشمندان كه دچار سختترين
بلايا شد محمدبن ابو عمير ازدي نام داشت كه در عين حال دانشمندي گرانقدر به شمار
ميآمد. او در نزد عامه و خاصه از همگان مطمئنتر، پرهيز كارتر و عابدتر محسوب
ميشد. از جاحظ نقل شده كه درباره وي گفته است: محمدبنابوعمير، در ميان مردم
روزگار خويش، در همه امور بي همتا و يگانه بود. همچنين جاحظ در توصيف وي گفته است:
او يكي از سران رافضه بود. در روزگار رشيد به حبس افتاد تا زماني كه منصب قضاوت را
بپذيرد و نيز گفتهاند علت زنداني شدن وي اين بوده كه شيعيان و ياران
امامموسيبنجعفر (ع) را معرفي كند. به همين خاطر آن چنان مورد ضرب نيز قرار گرفت
كه نزديك بود به خاطر دردهاي زيادي كه ميكشيد اقدام به اعتراف كند. چون
محمدبنيونس بن عبدالرحمن از تصميم او مطلع شد به وي گفت: از خدا بترس اي محمد بن
ابو عمير! محمد، شكيبايي و استقامت به خرج داد تا آنكه خداوند نيز زمينه آزادي او
را فراهم ساخت. «كشّي» در رجال خود گويد: محمدبن ابوعمير در روزگار حكومت هارون 120
ضربه چوب خورد و سندي بن شاهك او را مورد ضرب قرار داد. علت اين امر پيروي او از
تشيع بوده است. او به زندان افتاد و آزاد نشد تا آنكه 21 هزار درهم از مال خود
پرداخت.
همچنين روايت شده است كه مامون او را زنداني كرد تا آنكه قضاوت يكي از شهرها را بر عهده او نهاد.
شيخ مفيد در كتاب «اختصاص» در اين باره نوشته است: او 17 سال در بند بود و در طول اين مدت دخترش كتابهاي او را دفن كرد. 4 سال سپري شد و تمام كتابها از بين رفتند. همچنين گفتهاند: دخترمحمد بن ابوعمير كتابهاي پدرش را در اتاقي گذارد و باران آنها را از بين برد. از اين رو محمد، احاديث را از حافظه خويش و نيز از روي آنچه قبلا براي مردم نقل كرده و در دست آنان موجود بود، نقل ميكرد. وي روزگار امامكاظم (ع) را درك كرد، امام از آن حضرت نقل حديث نكرده است. همچنين روزگار امام رضا و امام جواد را درك كرده و از آنها حديث نقل كرده است. سرانجام وي در سال 217 هـ.ق از دنيا رفت.(بحارالانوار ، ج 48 ، ص 179 . شرح مشیخه فقیه ، ص 56-57)
علي بن يقطين وزير خليفه بود و بر سرزمين پهناور اسلامي در آن روزگار اشراف و نظارت داشت. وي يكي از نزديكترين مشاوران هارونالرشيد بود و در عين حال در سر هواي دوستي با خاندان پيامبر (ص) داشت.
در اینجا برخي از رواياتي را كه بيانگر مواضع عليبنيقطين هستند و نيز رواياتي را كه نشان ميدهند سياست تقيه يا پنهانكاري، سياستي مقطعي و موقت نيست و به مثابه استراتژي كار دراز مدت است، نقل ميكنيم.
شايد نظر ائمه (ع) آن بوده كه جا داده افراد خود به هر شكل در مراكز حكومت بهترين وسيله براي اصلاح وضع امت است. از اين رو آنان نيازي به ايجاد تغيير سريع در راس هرم قدرت و عهدهداري مستقيم مسئوليتهاي حكومت احساس نميكردند و از طرفي تا زماني كه امت از نظر تربيتي به آن پختگي لازم نرسند نميتوانند عهدهدار نظامي الهي كه مورد نظر ائمه اهل بيت (ع) است، باشند. به عبارت ديگر، استراتژي «مخالفت» با نظام حاكم از طريق نفوذ به مراكز و نهادهاي حساس و سلب قدرت نظام از داخل از جانب مخالفان، شايد در چنين شرايطي بهترين استراتژي به شمار آيد.
ماجراي «جُبّه»
در همان هنگامي كه عليبن يقطين به هارون الرشيد نزديك بود، جاسوسان و خبر چينان هارون همواره او و ديگر وزيران حكومت را زير نظر داشتند، زيرا كابوس هواداري وزيران هارون از امام بر حق، حضرت موسيبنجعفر (ع)، شبانه روز او را عذاب ميداد، اما دانش الهي ائمه اهل بيت اجازه نميداد كه هارون جرمي را در حق عليبن يقطين ثابت كند. از طرفي انضباط عليبنيقطين و شدت پاي بندي او به او امر فرماندهي فرصتهاي بسياري را از هارون، در اين باره سلب ميكرد. از جمله اين فرصتها همين جريان «جبه» است كه در زير به شرح آن ميپردازيم:
ابراهيم بن حسن راشد از ابن يقطين نقل كرده است كه گفت: پيش هارونالرشيد بودم كه هداياي پادشاه روم را برايش آوردند. در ميان اين هدايا جبه سياه و ابريشمين و طلا بافتي نيز بود كه از آن بهتر، چيزي نديده بودم. بدان جبه مينگريستم و هارون هم آن را به من بخشيد و من نيز آن را خدمت ابوابراهيم (امامكاظم (ع)) فرستادم 9 ماه از اين ماجرا گذشت. روزي بعد از آنكه با هارون ناهار خوردم از پيش او برگشتم. چون وارد خانه شدم پيشكارم كه جامهام را با بقچهاي روي دست گرفته بود نامهاي را كه مهر آن هنوز خشك نشده بود، جلو آورد و گفت: مردي همين حالا اينها را به من داد و گفت: زماني كه مولايت به خانه آمد اينها را به او بده. مُهر نامه را شكستم و ديدم كه نامه از سرورم امام موسيكاظم (ع) است. در آن نامه نوشته شده بود: اينك زماني است كه تو به اين جبه نيازمندي لذا آن را برايت فرستادم چون گوشه بقچه را كنار زدم، همان جبه را ديدم و شناختم. در همين اثنا خدمتكار هارون، بدون كسب اجازه بر من وارد شد و گفت: اميرالمومنين تو را طلبيده است. پرسيدم: چه حادثهاي رخ داد؟
گفت: نميدانم.
من سوار شدم و نزد هارون رفتم. عمربن بزيع رو به روي هارون ايستاده بود. هارون از من پرسيد: با آن جبهاي كه به تو بخشيدم چه كردي؟ گفتم: اميرالمومنين جبهها و چيزهاي بسياري به من عطا كرده است، منظور كدام يك از جبههاست؟ هارون گفت: آن جبه ابريشمين سياه رنگ رومي طلا بافت؟ گفتم: با آن كاري نكردم. جز آنكه برخي اوقات آن را در بر ميكنم و با آن چند ركعتي نماز ميگزارم. همين چند لحظه پيش كه از خانه اميرالمومنين به منزل خويش رفتم آن را طلبيدم تا بر تن كنم. هارون به عمر بن بزيع نگريست و گفت: بگو آن را بياورند. من پيشكارم را فرستادم تا جبه را بياورد. چون هارون جبه را ديد به عمر گفت: بعد از اين سزاوار نيست كه بر ضد عليبنيقطين سخني بگويي. سپس دستور داد پنجاه هزار درهم به من بپردازند. من نيز پولها و جبه را به خانهام بردم. عليبنيقطين در ادامه نقل اين ماجرا گفت:
شخصي كه از من نزد هارون، بدگويي كرده بود پسر عمويم بود، اما خداوند الحمدالله رو سياهش كرد و دروغگويش جلوه داد.(بحارالانوار ، ج 48 ، ص59-60)
به عنوان نمونه حادثه تاريخي زير ميتواند نمايانگر تماسهاي مخفيانه ميان ائمه (ع) و پيروانشان باشد:
از محمدبنمسعود، از حسين بن اشكيب، از بكربن صالح، از اسماعيل بن عباد قصري، از اسماعيل بن سلام و فلان بن حميد روايت شده است كه گفتند: عليبنيقطين به ما پيغام داد كه براي سفر دو مركب بخريد و از بيراهه در سفر شويد. او همچنين اموال و نامههايي به ما داد و گفت: به سفر خود ادامه دهيد تا آنكه اموال و نامهها را به دست ابوالحسن موسيبنجعفر (ع) برسانيد و نبايد كسي از كار شما مطلع شود. ما به كوفه در آمديم و دو مركب خريديم و توشهاي هم مهيا كرديم و از بيراهه عازم سفر شديم چون به بطن الرمه رسيديم، مركبهاي خود را نگه داشتيم و براي آنها علف ريختيم و خود نيز نشستيم تا چيزي بخوريم. در اين حال بوديم كه ناگهان ديديم سواري به سوي ما ميآيد. چون سوار به ما نزديك شد دريافتيم كه ابوالحسن امامموسي (ع) است.
برخاستيم و بر او درود فرستاديم و نامهها و اموالي را كه همراه داشتيم به او تسليم كرديم. آن حضرت نيز از آستين جامهاش نامههايي بيرون آورد و به ما داد و گفت: اين پاسخ نامههاي شماست عرض كرديم: توشه ما تمام شد اگر اجازه دهيد به مدينه در آييم تا هم به زيارت مرقد رسول خدا (ع) رويم و هم آذوقه فراهم كنيم. آن حضرت فرمود: آذوقهاي كه همراه داريد، بياوريد. آذوقه خود را براي آن حضرت آورديم و ايشان آن را با دستهايش بر هم زد و گفت: اين مقدار شما را تا كوفه ميرساند و اما درباره زيارت مرقد رسول خدا (ص) بايد بدانيد كه شما او را ديدهايد. من با آنها نماز صبح را گزاردم و ميخواهم نمازظهر را با ايشان به جاي آورم. شما دو تن در پناه خدا باز گرديد.(بحارالانوار ، ج 48 ، ص 35. بنظر می رسد که امام بدلیل آنکه آن دو نفر جانشین پیامبر را دیده بودند ، آنها را از زیارت مرقد پیامبر منصرف ساخت و دستور داد که بازگردند)
زیارت بارگاه ملکوتی امام کاظم (ع) و امام جواد (ع)
Error
loading player:
No playable sources found
برای پخش زنده لازم است که نرم افزار فلش پلیر در سیستم شما نصب شده باشد. چنانچه این نرم افزار را ندارید برای دریافت نسخه مربوط به مرورگر اینترنت اکسپلورر یا همان IE فایل مربوطه را از اینجا و برای دانلود نسخه مربوط به مرورگرهای فایرفاکس یا اپرا فایل مربوطه را از اینجا دریافت و نصب نمایید.لطفا دقت داشته باشید که در موقع نصب ، مرورگر خود را حتما بسته باشید.
ميان انديشه غلوّ كه از طرف مسلمانان بشدت مردود اعلام شده با اعتقاد به كرامت اولياء الله و اجابت دعاي آنها از سوي خداوند و حقيقتنگري ايشان با عنايت خداوند، تفاوت بسيار بزرگي وجود دارد.
انديشه غلوّ ، فرد را تا مرتبه خدايي بالا ميبرد و چنين است كه ميبيند خداوند در بندگانش حلول ميكند و در عوض بنده جاي خدا را ميگيرد و مقدرات را از ناحيه خود مي پندارد.
اما اعتقاد به اعجاز اولياء الله منعكس كننده توحيد ناب است، زيرا وجود هر گونه تحول ذاتي در شخص پيامبر يا امام و يا ولي را مردود ميشمارد. اين اعجاز در واقع بدين معني است كه خداوند بندگان مخلص خويش را بر ساير بندگان برتري بخشيده و آنها را با دادن علم و يا قدرت مورد كرامت قرار داده است.
در زماني كه ميبينيم آيات قرآني، خداي را تقديس و تسبيح ميكنند و از ناممكن بودن حلول او در چيزي يا شخصي سخن ميگويند و اعتقادات شركت آميز را محكوم ميسازند، معجزات پيامبران (ع) را كه نشانگر كرامت آنان در پيشگاه خداست، به ما يادآور ميشوند، چرا كه خداوند اين معجزات را بر دست ايشان جاري ميكند.
خداوند سبحان درباره عيسيبنمريم (ع) ميفرمايد:
(و رسولا الي بني اسرائيل اني قد جئتكم بآيه من ربكم اني اخلق لكم من الطين كهيئه الطير فانفخ فيه فيكون طيرا باذن الله و ابري الاكمه و الابرص و احيي الموتي باذن الله و انبئكم بما تاكلون و ما تدخرون في بيوتكم ان في ذلك لآيه لكم ان كنتم مومنين)(سوره آل عمران ، آیه 49)
«و پيامبري را- عيسي- به سوي بني اسرائيل فرستاديم كه به آنان گويد من براي شما نشانهاي از پروردگارتان آوردهام. من براي شما از گل، مجسمه مرغي ميسازم و در آن ميدمم و آن مجسمه به اذن خدا پرنده ميشود و كور و مبتلا به پيسي را شفا ميدهم و مردگان را به اذن خداوند زنده ميكنم و از آنچه ميخوريد و در خانههايتان انبار ميكنيد شما را خبر ميدهم. همانا براي شما در اين (معجزات) آيتي است، اگر مومن باشيد.»
تكرار واژه «باذن الله» در آيه فوق نمايانگر آن است كه اين معجزات به معني حلول خداوند در جسم عيسي نبود تا بدين وسيله بخواهيم او را فرزند خداي سبحان قلمداد كنيم. سبحانه و تعالي عما يقوله المشركون بلكه نشان ميدهد كه خداوند هر چيزي را كه بخواهد و هر گونه و هر وقت كه ارائه فرمايد، به بنده خويش عطا ميكند. عقيده مسلمانان در مورد امامان (ع) و اوليا چنين است كه خداوند با برخوردار ساختن آنان از علم و قدرت، به ايشان كرامت ارزاني فرموده است. اين سخن از ژرفاي عقيده توحيد بيرون ميآيد. آيا خداوند نميتواند بنده صالح و مطيع خود را ياري رساند كه بر اسرار غيب آگاهش سازد؟ و اگر بندهاي مطيع خدا باشد و مخلصانه او را بپرستد چرا پروردگار اين كرامت را بدو نبخشد مگر خداوند توبه كنندگان و پاكيزه خواهان و متوكلان را دوست نميدارد؟ و آيا به فرمانبردارانش و پرستندگان و نيكوكاران و صدقه دهندگان دوستي نميورزد و پرهيزكاران را كرامت نميدهد و بر بندگان شكيبا و پايدارش، چنان كه در بيشتر سورههاي قرآن كريم ميخوانيم، درود و ثنا نميفرستد؟
كساني كه منكر تاييدات الهي به بندگان صالح خدا، بويژه ائمه معصومين هستند و درباره معجزات آنان به گمان و ترديد ميافتند، در واقع به روح و باطن قرآن و بزرگترين مفاهيم اين كتاب آسماني كفر ميورزند.
محتواي اصلي مكاتب الهي اعتقاد بدين نكته است كه خداوند بر مسند قدرت تكيه دارد و هر چه اراده فرمايد به انجام ميرساند و كردارش جز با اتكا بر حكمت بالغه نيست. اين حكمت در پاداش به نيكو كاران و كيفر بدكاران خلاصه ميشود. اگر بدكاران و خوش كارداران در پيشگاه خداوند يكي بودند و او مومنان را ياري نميكرد و كافران و منافقان را به ذلت و پستي نميكشاند، آنگاه ايمان به قدرت و حكمت او چه سودي در بر داشت؟!
امام موسيبنجعفر (ع) اين گونه بود. او ملازم با قرآن بود و در زمانه خويش عابدترين بنده خدا و بزرگترين فرمانبر پروردگار به شمار ميآمد. آن حضرت صاحب كراماتي بود كه از طرف تمام مسلمانان به تاييد رسيده است ولي ما با توجه به گنجايش اين مقاله تنها به نقل یکی از اين کرامات ميپردازيم:
خداوند بنده صالح خويش، امام موسيبنجعفر (ع)، را به بركت توكل و ارتباط آن حضرت با خدا از چنگ زمامداران ستمگر رهانيد.
در حديثي از عبدالله بن صالح آمده است كه گفت: حاجب فضل بن ربيع از فصل بن ربيع نقل كرد كه گفت:
شبي با يكي از كنيزانم در بستر بودم. نيمه شب بود كه صداي حركت در را شنيدم. بيمناك شدم. كنيز گفت: شايد تكان در، به خاطر وزش باد باشد. دير زماني نگذشت كه ديدم در اتاقي كه در آن خفته بوديم باز شد و ناگهان «مسرور كبير» بر من وارد شد و بدون آنكه به من سلام دهد، گفت: اميرالمومنين با تو كار دارد.
من از خودم نا اميد شدم و گفتم: اين مسرور است كه بدون اجازه و بي اينكه سلام گويد بر من وارد شد. اين نشانه مرگ است. احتياج به غسل داشتم اما جرات نكردم از او بخواهم كه براي اين كار به من مهلت دهد. كنيزم چون متوجه حيرت و شگفتي من شد، گفت: به خداوند عزوجل توكل كن و برخيز. برخاستم و جامه در بر كردم با مسرور بيرون آمدم تا به خانه هارون رسيديم. بر او سلام دادم. اميرالمومنين در بسترش خفته بود، پاسخم را داد. من از پا افتادم. او پرسيد: آيا ترسيدي؟ عرض كردم: آري اي اميرالمومنين. هارون ساعتي مرا به حال خويش وا نهاد تا آرام گرفتم. سپس گفت: به زندان ما برو و موسيبنجعفربن محمد را بيرون آر و سه هزار درهم به او بده و پنج خلعت بدو ببخش و بر سه مركب بنشانش و او را در اقامت پيش ما و يا رفتن از نزد ما و اقامت در هر شهر و دياري كه ميخواهد و دوست دارد، مخير كن.
گفتم: اي اميرالمومنين! آيا دستور ميدهي موسيبنجعفر را آزاد كنم؟ گفت: آري. من سه مرتبه ديگر اين سوال را از هارون پرسيدم و او پاسخ داد: بلي. واي بر تو! آيا ميخواهي نقض پيمان كنم؟ گفتم: كدام پيمان اي اميرالمومنين؟ پاسخ داد: در بستر بودم كه ناگهان شخص سياه چردهاي كه ميان سياهان هيچ كس را از او بزرگتر نديده بودم، بر من ظاهر شد و روي سينهام نشست و دست بر گلويم نهاد و گفت: آيا موسيبنجعفر را به ستم در بند كردهاي؟ گفتم: او را آزاد ميكنم و بدو خلعت و تحفههايي ميبخشم. سپس او از من براي اين پيمان گرفت و از روي سينهام برخاست. نزديك بود قبض روح شوم!
فضل گويد: من از نزد هارون بيرون آمدم به ديدار امام موسيبنجعفر كه در زندان بود رفتم. او را ديدم كه به نماز ايستاده است. نشستم تا سلام نماز را گفت. آنگاه سلام اميرالمومنين را به او رساندم و از آنچه هارون درباره او به من گفته بود، آگاهش ساختم. سپس هدايايي را كه هارون گفته بود به وي دادم. حضرت موسيبنجعفر به من گفت: اگر هارون تو را به كاري جز اين فرمان داده، به انجام رسان. گفتم: نه به حق جدت رسول خدا او امر جز به اين كار فرمان نداده است.
حضرت فرمود: من به خلعت يا چهار پايان و مالي كه حقوق مردم در آنها باشد، نيازي ندارم. من پاسخ دادم: تو را به خدا سوگند كه اين هدايا را رد مكن كه هارون خشمگين ميشود. آنگاه او فرمود: هر كاري كه تو مايلي انجام بده. سپس من دست او را گرفته از زندان بيرونش بردم و به او عرض كردم: اي فرزند رسول خدا به من بگو كه چگونه در نزد اين مرد (هارون) به اين درجه از احترام رسيدي كه من به خاطر مژده آزادي كه به تو دادم و نيز به خاطر كاري كه خداوند به وسيله من براي تو انجام داد، بر گردن تو حق دارم؟
او پاسخ داد: شب چهارشنبه پيامبر (ص) را در خواب ديدم. او از من پرسيد: اي موسي آيا تو محبوسي و مظلومي؟ عرض كردم: آري اي رسول خدا محبوس و مظلومم. آن حضرت سه بار اين عبارت را تكرار كرد و آنگاه فرمود:
(و ان ادري لعله فتنه لكم و متاع الي حين)(سوره انبیا ، آیه 111)
«و ندانم شايد اين آزمايشي باشد شما را با بهرهمنديي تا زماني.»
فردا را روزه بگير و آن را به روزه پنجشنبه و جمعه متصل كن و چون هنگام افطار فرا رسيد دوازده ركعت نماز بگزار در هر ركعت يك بار سوره حمد و 12 بار سوره قل هو الله احد را بخوان. چون 4 ركعت نماز گزاردي سجده كن و بگو: يا سابق الفوت، يا سامع كل صوت، يا محيي العظام وهي رميم بعد الموت، اسالك بالسمك العظيم الاعظم ان تصلي علي محمد عبدك و رسولك و علي اهل بيته الطبين الطاهرين و ان تجعل لي الفرج مما انا فيه.
من نيز چنين كردم و نتيجه همين شد كه خود ديدي».
حکایاتی از زندگانی امام کاظم (ع)
1- امام موسي الكاظم (ع) براي رهايي يكي از پيروانش از بيداد هارون دعا كرد و خداوند هم دعايش را مستجاب فرمود. در اين باره از صالح بن واقد طبري روايت شده است كه گفت: بر امام موسيبنجعفر (ع) وارد شدم. او به من فرمود: اي صالح! اين ستمگر (هارون) تو را فرا ميخواند و به بند ميكشد و از تو درباره من پرس جو ميكند به او پاسخ بده كه من موسيبنجعفر را نميشناسم چون در بند شدي بگو هر كسي كه ميخواهي او را از زندان برون آوري پس به اذن خداوند بيرونش خواهم آورد.
پس از مدتي هارون مرا از طبرستان فرا خواند و پرسيد: موسيبنجعفر چه كرد؟ به من خبر رسيده كه او نزد تو بوده است. گفتم: من درباره موسيبنجعفر جه ميدانم؟ اي اميرالمومنين تو از من به او و مكاني كه در آن است آگاهتري. هارون گفت: او را به زندان ببريد. به خدا سوگند در يكي از شبها درحالي كه ساير زندانيان خفته بودند من ايستاده بودم كه ناگهان شنيدم يكي ميگويد: اي صالح. عرض كردم: لبيك. گفت: آيا بدين جاي آمدي؟ گفتم: آري سرورم. گفت: برخيز و در پي من بيرون آي. من برخاستم و بيرون شدم. چون به راهي رسيديم فرمود: اي صالح! قدرت، قدرت ماست و آن كرامتي است الهي كه به ما عطا فرموده است. عرض كردم: سرورم! كجا بروم كه خود را از دست اين ستمگر در امان بدارم؟ فرمود: به ديار خودت باز گرد كه او در آنجا دستش به تو نميرسد. صالح گفت: من به طبرستان باز گشتم. به خدا سوگند هارون پس از آن واقعه درباره من هيچ تحقيق نكرد و ندانست كه آيا من هنوز زنداني هستم يا نه؟ !!! (بحارالانوار ، ج 48 ، ص 66)
2- آن حضرت شيعيان خود را بر مبناي تقوا پرورش ميداد و خداوند نوري به ايشان بخشيده بود كه با آن از اسرار دروني شيعيان خويش آگاهي مييافت. در اين باره در حديثي از عبدالله بن قاسم بن حارث بطل از مرازم آمده است كه گفت: به مدينه در آمدم و در خانهاي كه در آن فرود آمده بودم كنيز زيبايي ديدم. خواستم از او كام برگيرم، اما آن كنيز از اين امر سر باز زد. چون هوا تاريك شد به همان سراي رفتم و در زدم و همان كنيز در را گشود. دست بر سينه او نهادم او بر من پيشي گرفت و من به درون خانه رفتم. چون سپيده دميد نزد امامكاظم (ع) رفتم و آن حضرت فرمود: اي مرازم! شيعه ما نيست كسي كه چون خلوت كند مراقب هواي نفس خود نباشد. (بحارالانوار ، ج 48 ، ص 45)
3- آن حضرت از دانش الهي خويش در راه تربيت پيروانش بر انضباط بدين عنوان كه والاترين نياز در عرصههاي گوناگون زندگي و بويژه جهان است، بهره ميگرفت. در اين باره در روايات آمده است: از محمدبنحسين، از عليبنحسان واسطي، از موسي بن بكر روايت شده است كه گفت: امام موسيكاظم يادداشتي به من داد كه در آن مسائلي نوشته شده بود و به من فرمود: بدانچه در اين يادداشت آمده عمل كن. من يادداشت را زير مصلّايم نهادم و در مورد آن كوتاهي روا داشتم. روزي از پيش آن حضرت ميگذشتم كه يادداشت را در دستش ديدم او در مورد آن يادداشت از من سوال كرد و من پاسخ دادم كه در منزل است. آن حضرت فرمود: اي موسي! هر گاه كاري به تو امر كردم آن را به انجام رسان وگرنه بر تو خشمگين ميشوم. (بحارالانوار ، ج 48 ، ص 44)
4- گاه موقعيتي پيش ميآمد كه امام موسيبنجعفر (ع) ميبايست براي تربيت و پرورش شيعيانش و متواضع ساختن آنها در برابر حق و دور كردنشان از تكبر و خود بزرگ بيني دست بر كار اعجاز ميشد تا بدين وسيله ياران خود را به مرتبه «حزب الله»- كه برخورداري از مال يا مقام و يا دانش موجب اختلاف و تفاضل آنان نميشود- ارتقا دهد.
جا دارد ماجراي عليبنيقطين، وزير هارونالرشيد را براي شما بازگو كنيم. عليبنيقطين چه بسا به خاطر مقامي كه در دستگاه حكومت هارون داشت دچار غرور ميشد و خود را از ساير مومنان بالاتر و بزرگتر ميپنداشت. حال ببينيم كه امام چگونه او را پرورش ميكند و با به كارگيري قدرت الهي خويش چگونه تقوا را در ضمير او ميدمد.
از محمد بن علي الصوفي نقل شده است كه گفت: ابراهيم جمال (ص) از ابوالحسن عليبنيقطين وزير، اجازه ورود خواست، اما عليبنيقطين به او اجازه نداد. عليبنيقطين در همان سال عازم سفر حج شد و در مدينه اجازه خواست كه به محضر مولايمان موسيبنجعفر (ع) وارد شود، اما آن حضرت به او اجازه نداد. روز دوم علي آن حضرت را ديد و پرسيد: سرورم گناه من چيست؟ امام پاسخ داد: راهت ندادم چون تو برادرت ابراهيم جمال را به حضور نپذيرفتي و خداوند سعي تو را نميپذيرد مگر آنكه ابراهيم جمال تو را ببخشايد. علي گفت: سرورم؟ در اين لحظه من كجا و ابراهيم جمال؟! من در مدينه هستم و او در كوفه. امام فرمود: چون شب فرا رسد، تنهايي و بدون آنكه كسي از اطرافيان و غلامانت آگاه شوند به بقيع برو. شتري زين كرده در آنجاست بر آن سوار شو. علي به بقيع رفت و بر آن شتر نشست و ديري نگذشت كه بر در سراي ابراهيم در كوفه رسيد، در زد و گفت: من عليبنيقطين هستم. ابراهيم جمال از درون خانه گفت: عليبنيقطين وزير بر در سراي من چه ميكند؟ علي پاسخ داد: اي مرد. كار من دشوار است و ابراهيم را سوگند داد كه به او اجازه ورود دهد. چون به درون خانه رفت، گفت: اي ابراهيم! امامكاظم (ع) از پذيرفتن من خودداري ميورزد مگر آنكه تو مرا ببخشايي. ابراهيم گفت: خداوند تو را ببخشايد. آنگاه عليبنيقطين، ابراهيم را سوگند داد كه بر گوشهاش قدم بگذارد، ابراهيم خودداري ورزيد بار ديگر علي او را سوگند داد و ابراهيم پذيرفت. ابراهيم چند بار پا بر رخ عليبنيقطين نهاد و پيوسته ميگفت: خدايا شاهد باش. سپس عليبنيقطين بازگشت و سوار بر شتر شد و همان شب به خانه امام موسيبنجعفر (ع) در مدينه آمد و از او اجازه ورود خواست امام به او اجازه ورود داد و او را پذيرفت. (بحارالانوار ، ج 48 ، ص 85)
امام کاظم(ع) در دوران حكومت هارونالرشيد
به خاطر اوج گيري گرايشهاي مكتبي و افزون شدن احتمالا سقوط نظام عباسي هارونالرشيد دست به اقدامات وحشتناك بي نظيري در تاريخ مبارزه و رويارويي ميان دستگاه قدرت عباسي و ائمه اهلبيت (ع)، زد.
تقيه، مبارزه مخفيانه، در زمان امام موسيكاظم به اوج خود رسيده بود و چه بسا ملقب ساختن او به لقب «كاظم» به شيوه حيات آن حضرت به صورت تقيه و فرو خوردن خشم و غيظ در برابر دردها و فشارها اشاره داشته باشد.
ساير القاب آن حضرت نيز نمايانگر خصوصيات دوران وي هستند. شيعيان حضرتش را با القاب «العبدالصالح» و «النفس الزكيه» و «صابر» ميخواندند، همچنين تنوع كينه آن حضرت، بر سرّي بودن حركت در دوران ايشان دلالت ميكند. شيعيان، امامكاظم را با كينههاي «ابوالحسن»، «ابوعلي»، «ابوابراهيم» و بنابر قولي «ابواسماعيل» نيز ميخواندند. امامموسي كاظم سالهاي طولاني در زندانهاي بنيعباس به سر برد و شهادت فاجعهآميز حضرت را جز با شهادت امامحسين (ع) نميتوان برابر دانست. اين امر حاكي از آن است كه دستگاه حاكم از قيام حضرت كاظم در برابر ظلم و ستم، بسيار هراس داشت. ديگر هيچ يك از زمامداران طاغوتي و خود سر نميخواستند اشتباهي را كه يزيد بن معاويه در كشتن سيد الشهداء به صورت علني، مرتكب شده بود دوباره تكرار كنند بلكه آنان ترجيح ميدادند ائمه را با ترور از ميان بردارند تا در برابر مردم مسلمان كه هميشه نسبت به اهل بيت (ع) ارج و احترام و محبت قائل بودند، خود را بي گناه و بي تقصير جلوه دهند.
حتي هارون كه امامكاظم را در زندان خود به شهادت رساند، كوشيد از ريختن خون آن حضرت برائت جويد و چنين جلوه دهد كه امامكاظم به مرگ طبيعي از دنيا رفته و يا سندي بن شاهك، رئيس پليس او، بدون كسب اجازه از وي، آن حضرت را به قتل رسانده است.(بحارالانوار ، ج 48 ، ص 226-227)
از اينجا در مييابيم كه حكومت اگر از جانب امامكاظم (ع)، كه كانون مبارزه بود، خيالش آسوده ميشد اقدام به كشتن آن حضرت نميكرد. افزودن بر آنكه دستگاه حاكم، به آرامي و به تدريج، بسياري از رهبران خاندان علوي را به قتل رساند.
مبارزه خاندان علوي
در اين برهه بيت علوي دوره بس دشوار و طاقت فرسايي را سپري ميكرد، زيرا آنان در برابر جو اختناق و ارعاب نظام حاكم سر تسليم فرود نميآوردند و در مقابل، روانه زندانهاي مخوف بني عباس ميشدند و مورد شكنجههاي گوناگون قرار ميگرفتند. بدين سان حاكمان بني عباس بسيار از علويان را به شهادت رساندند.
اين امر خود نشانه اي است از نيرو و شوكت مبارزان مكتبي و دليلي است بر تهديد نظام حاكم از سوي ايشان. همچنين ميتوان با اتكا بر اين دليل به عمق مصيبتها و فجايعي كه اين بيت پاك از ناحيه بنيعباس در راه تحقق رسالت و مكتب الهي متحمل شدند، پي برد.
از اين روست كه ميبينيم تاكيد رسول خدا (ع) بر اهتمام به اهل بيت وي و نيز قلمداد كردن آنها به عنوان وارثانش و محور اهل حق قرار دادن آنان و گفتن اين نكته كه «حكايت اهل بيت من همچون حكايت كشتي نوح است كه هر كس بر آن سوار شد نجات يافت و آنكه از آن عقب ماند غرق و نابود شد»، بدون دليل و بيهوده نبوده است!
داستان زير، برخي از اين دشواريهاي پياپي و بزرگي را كه بر خاندان رسول خدا و فرزندان فاطمه و علي (ع) گذشته است، بخوبي بيان ميكند: از عبدالله بزاز نيشابوري كه فردي مسن بود، روايت شده است كه گفت: ميان من و حميد بن قحطبه طائي طوسي معاملهاي بود. روزي براي ديدنش به سوي او سفر كردم. خبر آمدن من به گوش او رسيده بود و وي در همان وقت و در حالي كه هنوز من جامه سفر بر تن داشتم و آن را عوض نكرده بودم، مرا احضار كرد. آن هنگام، ماه رمضان و موقع نماز ظهر بود.
چون پيش او رفتم وي را در اتاقي ديدم كه در آن آب جريان داشت. بر او سلام كردم و نشستم. او نشست و آفتابهاي آورد و دستهايش را شست و مرا نيز فرمود كه دستهايم را بشويم. آنگاه سفره غذا گستردند. من از ياد بردم كه روزه هستم و اكنون هم ماه رمضان است، اما بعدا اين موضوع را به ياد آوردم، دست از خوردن كشيدم. حميد از من پرسيد: چه شد، چرا نميخوري؟ پاسخ دادم: اي امير! ماه رمضان است و من نه بيمارم و نه عذر ديگري دارم تا روزهام را بشكنم و شايد امير عذر يا بيماري داشته باشد كه روزه نگرفته است.
امير پاسخ داد: من علت خاصي براي افطار روزه ندارم و از اسلام نيز برخوردارم. سپس چشمانش پر از اشك شد و گريست.
پس از آنكه امير از خوردن فراغت يافت، از او پرسيدم: موجب گريستن شما چيست؟! پاسخ داد: هارون الرشيد هنگامي كه در طوس بود در يكي از شبها مرا خواست. چون بر او وارد شدم، ديدم رو به رويش شمعي در حال سوختن است و شمشيري سبز و آخته نيز ديده ميشود. خدمتكار او هم ايستاده بود. چون در برابرش ايستادم سرش را بالا گرفت و پرسيد: از امير المومنين!! چگونه اطاعت ميكني؟ پاسخ دادم: با جان و مال.
هارون سر به زير افكنده و به من اجازه بازگشت داد.
از رسيدنم به منزل مدتي نگذشته بود كه دوباره فرستاده هارون به نزد من آمد و گفت: اميرالمومنين با تو كار دارد.
من پيش خود گفتم: به خدا سوگند ميترسم هارون عزم كشتن مرا كرده باشد، اما چون نگاهش به من افتاد، شرمنده شد. دوباره در برابر هارون قرار گرفتم، از من پرسيد: از اميرالمومنين چگونه اطاعت ميكني؟ گفتم با جان و مال و خانواده و فرزند. هارون تبسمي كرد و سپس به من اجازه داد كه برگردم.
چون به خانهام رسيدم مدتي سپري نشد باز پيك هارون به دنبالم آمده و گفت: امير المومنين با تو كار دارد.
من باز در پيشگاه هارون حاضر شدم. او كه به همان حالت گذشتهاش نشسته بود از من پرسيد: از اميرالمومنين چگونه اطاعت ميكني؟ گفتم: با جان و مال و خانواده و فرزند و ديدن.
هارون خنديد و آنگاه به من گفت: اين شمشير را بگير و آنچه اين خادم به تو دستور ميدهد انجام ده!
خادم، شمشير را گرفت و به من داد و مرا به خانهاي كه در آن قفل بود، آورد. در را گشود، ناگهان در وسط اتاق با چاهي رو به رو شديم. همچنين سه اتاق ديدم كه در همه آنها قفل بود. خادم در يكي از اتاقها را گشود. در آن اتاق با 20 تن پير و جوان و كهنسال كه همگي به زنجير بسته شده بودند و موها و گيسوانشان (روي شانههايشان) ريخته بود، مواجهه شديم. خادم به من گفت: اميرالمومنين تو را به كشتن اينان فرمان داده است. همه آنها علوي و از تبار علي و فاطمه بودند. خادم يكييكي آنها را به سوي من ميآورد و من هم سرهاي آنها را به شمشير ميزدم تا آنكه آخرين آنها را نيز گردن زدم. سپس او (خادم) جنازهها و سرهاي كشتگان را در آن چاه انداخت. آنگاه خادم در اتاق ديگري را گشود. در آن اتاق هم 20 تن علوي از تبار علي و فاطمه به زنجير بسته شده بودند. خادم به من گفت: اميرالمومنين تو را فرموده است كه اينان را بكشي. آنگاه خود يكييكي آنها را به سوي من ميآورد و من گردن آنها را ميزدم و او هم (سرها و جنازههاي آنها را) در آن چاه ميانداخت تا آنكه همه آن 20 تن را هم كشتم.
سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم 20 نفر از تبار علي و فاطمه، با موها و كيسوان پريشان، به زنجير بودند.
خادم به من گفت: اميرالمومنين فرموده است كه اينان با بكشي. آنگاه يكايك ايشان را به نزد من ميآورد و من كه هم آنها را گردن ميزدم و او هم (سرها و جنازههاي آنها را) در آن چاه ميانداخت. نوزده نفر از آنها را گردن زده بودم و تنها پيري از آنها باقي مانده بود.
آن پير مرا گفت: نفرين بر تو اي بدبخت! روز قيامت هنگامي كه تو را نزد جد ما، رسول خدا (ع)، بياورند تو چند عذري خواهي داشت كه شصت نفر از فرزندان آن حضرت را، كه زاده علي و فاطمه بودند، به قتل رساندي؟ پس دو دست و شانههايم به لرزه افتاد. خادم خشمناك به من نگريست و مرا از ترك وظيفهام منع كرد، پس نزد آن پير آمدم و او را هم كشتم و خادم جسد او را نيز در آن چاه افكند!!
اكنون با اين وصف كه من شصت تن از فرزندان رسول خدا (ع) را كشتهام، روزه و نماز من چه سودي برايم خواهد داشت حال آنكه من ترديد ندارم كه در آتش، جاودان خواهم ماند!!(بحارالانوار ، ج 48 ، ص176-178)
فروتنى در آنست كه با مردم چنان كنى كه دوست مىدارى با تو همانگونه رفتار كنند.
بهترين وسيلهى نزديكى به خدا،پس از شناخت او،نماز،نيكى به والدين،و ترك حسد و خود پسندى و فخر و نازيدن است.
آنكه خيانت ورزد و عيب چيزى را بر مسلمانى فرو پوشد يا از راهى ديگر او را گول بزند و مكر و خدعه كند،مستوجب لعنتخداوند است
بندهى بسيار بد خداوند كسى است كه دو روى و دو زبان باشد.پيش روى برادر دينى ثناى او گويد و چون از او دور شد،بدگويى كند يا اگر به برادر مسلمانش نعمتى عطا شد بدو رشك ورزد و چون گرفتارى برايش پيش آمد از يارى وى دستبردارد.
هر كس عاشق دنيا شد،ترس آخرت از دلش رختبر مىبندد
خير الامور اوسطها،بهترين كارها،حد ميانهى آنهاست.
حصنوا اموالكم بالزكاة،اموال خود را با دادن زكات حفظ كنيد.
درود خدا بر او باد كه امام راستين بود،و بهترين بود،در رهبرى و خصلتهاى خدا گون و هماره تا انسان بجاست از لب شهيدان و آزادگان بر او درود باد
.
بسم الله الرحمن الرحيم
آن هنگام در غروبگهان كه سر شاخههاى سرفراز نخل به نوازش نسيم،سر بن گوش يكديگر مىنهند،نشيد حماسهى آرام زندگانى تو را نجوا مىكنند...و پيام بيدادها كه بر تو رفته است، با نسيم پيام آور،مىگزارند...
آن هنگام در بهاران كه بغض مغموم و گرفتهى آسمان،مىتركد و رگبار سرشك ابر،سرازير مىشود،اين اشك اندوه پيروان ستم كشيدهى توست كه به پهناى گونهى تاريخ بر تو گريستهاند...آه اى امام راستين و بزرگ!
پردههاى ستبر سرشك،ما را از ديدن حماسهى مقاومت و پايدارى و سر انجام جانسپارى تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مىگرييم،ايستاده مىگرييم تا ايستادگى تو را سپاس گفته و هم تاريخ و هستى،پيش پاى مقاوم تو،به احترام برخاسته باشيم.
پاكترين درود،از زيباترين و شجاعترين جايگاه دلمان بر تو باد...هماره تا هر گاه...روستاى ابواء (1) ، آنروز صبح (2) گويى ديگر گونه مىنمود،پرتو آفتاب نخلهاى سر بلند را تا كمر طلايى كرده و سايههاى دراز روى بامهاى گلى روستا،انداخته بود...
صداى شتران و صداى گوسفندانى كه پيشاپيش چوپانان،آمادهى رفتن به صحرا بودند،بذر نشاط صبحگاهى را در دل مىكاشت و گوش را از آواى زندگى مىانباشت...
كنار روستا و روى غدير و بركهاى كه زنان از زلال آرام آن،آب بر مىداشتند،اينك نسيم نوازشگر از گذار آرام خود موج مىافكند،و چند پرستو،شتابناك و پر نشاط،از روى آن به اينسوى و آنسوى مىپريدند و هر از چند گاه،سينهى سرخ خويش را كه گويى از هرم گرماى سجيل عام الفيل (3) ،هنوز داغ بود،به آب مىزدند...كمى آنسوتر،تك نخلى،چتر سبز و بلند خود را بر گورى افشانده بود و زنى در آن صبحگاه،بر آن خم شده و با حرمت و حشمتبوسه بر خاك آن مىزد و آرام آرام مىگريست...و زير لب چيزهايى مىگفت.از كلام او،آنچه نسيم با خود مىآورد،گويى اين كلمات و جملات شنيده مىشد:
-درود بر تو،آمنه!اى مادر گرامى پيامبر...خدا تو را-كه چنان دور از زادگاه خويش،فرو مردى-،با رحمتخود همراه كناد...اينك،من،حميده،عروس توام،كودكى از سلالهى فرزند تو را در شكم دارم و با دردى كه از شامگاه دوشينه مىكشم،گمان مىبرم كه هم امروز،اين كودك خجسته را،در اين روستا،و در كنار گور تو به دنيا آورم...
آه،اى بانوى بزرگ خفته در خاك،شوهرم به من فرموده است كه اين فرزند من،هفتمين، جانشين فرزندت پيامبر،خواهد بود...
بانوى من!از خداوند بخواهيد كه فرزندم را سالم به دنيا آورم...آفتاب صبح،از سر شاخههاى تنها نخل روييده بر آن گور،پائين آمده و بر خاك افتاده بود...
حميده،سنگين و محتشم برخاست،دنبالهى تن پوش خود را كه از خاك گور،غبار آلود شده بود،تكانيد،يك دستش را روى شكم گذارد و به گونهيى كه زنان باردار راه مىپيمايند،سنگين و با احتياط و آرام به روستا شتافت...
ساعتى بعد،هنگامى كه آفتاب،بر بلند آسمان ايستاده بود و كبوتران روستا،در چشمهى نور آن،در آسمان شفاف ابواء،بال و پر مىشستند،صداى هلهلهاى شادمانه از روستا به فضا برخاست...و خيال من از كنار بركه،مىديد كه برخى زنان،از كوچههاى روستا،شتابناك و شادمانه،به اينسوى و آنسوى مىدويدند...
آه،آنك،دو زن،با همان شتاب به كنار بركه مىآيند با ظرفهاى سفالين بزرگ،تا آب بردارند...
خيال من گوش مىخواباند تا از خبر تازه،آگاه شود:-...خواهر،مىگويند،امام صادق (ع) پس از آگاهى از ولادت كودكشان فرمودهاند:
«پيشواى بعد از من،و بهترين آفريدهى خداوند ولادت يافت... (4) »
-آيا نفهميدى كه نامش را چه گذاردهاند؟
-فكر مىكنم،حتى پيش از ولادت،او را«موسى»نام نهاده بودهاند.
چشم خيال من،بى اختيار،فرا سوى بركه،در صحرا به چوپانى افتاد كه بى خبر از آنچه در اين روستا.رخ داده است گوسفندان را با عصاى چوپانى خويش،به پيش مىراند...
و يك لحظه،خيالم گمان برد كه چوپانك،موسى است و آنجا صحراى سينا و از خيال گذشت: اين موساى تازه مولود،مگر در مقابله با كدام فرعون زمان،به دنيا آمده است...؟
پینوشتها:
1- كه بين مدينه و مكه واقع شده است.
2- صبح روز هفتم ماه صفر يكصد و بيست و هشتسال قمرى پس از هجرت.
3- اشاره به سورهى فيل،آيهى: و ارسل عليهم طيرا ابابيل،ترميهم بحجارة من سجيل.
4- كافى- ج 1 ص 476
بسم الله الرحمن الرحیم یا اَبَا الْحَسَنِ يا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ اَيُّهَا الْكاظِمُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ، ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اى ابا الحسن اى موسى بن جعفر،اى كاظم،اى فرزند فرستاده خدا،اى حجّت خدا بر بندگان،اى آقا و مولاى ما،به تو روى آورديم و تو را واسطه قرار داديم و به سوى خدا به تو توسّل جستيم و تو را پيش روى حاجاتمان نهاديم،اى آبرومند نزد خدا،براى ما نزد خدا شفاعت كن،