علي بن يقطين وزير خليفه بود و بر سرزمين پهناور اسلامي در آن روزگار اشراف و نظارت داشت. وي يكي از نزديكترين مشاوران هارونالرشيد بود و در عين حال در سر هواي دوستي با خاندان پيامبر (ص) داشت.
در اینجا برخي از رواياتي را كه بيانگر مواضع عليبنيقطين هستند و نيز رواياتي را كه نشان ميدهند سياست تقيه يا پنهانكاري، سياستي مقطعي و موقت نيست و به مثابه استراتژي كار دراز مدت است، نقل ميكنيم.
شايد نظر ائمه (ع) آن بوده كه جا داده افراد خود به هر شكل در مراكز حكومت بهترين وسيله براي اصلاح وضع امت است. از اين رو آنان نيازي به ايجاد تغيير سريع در راس هرم قدرت و عهدهداري مستقيم مسئوليتهاي حكومت احساس نميكردند و از طرفي تا زماني كه امت از نظر تربيتي به آن پختگي لازم نرسند نميتوانند عهدهدار نظامي الهي كه مورد نظر ائمه اهل بيت (ع) است، باشند. به عبارت ديگر، استراتژي «مخالفت» با نظام حاكم از طريق نفوذ به مراكز و نهادهاي حساس و سلب قدرت نظام از داخل از جانب مخالفان، شايد در چنين شرايطي بهترين استراتژي به شمار آيد.
ماجراي «جُبّه»
در همان هنگامي كه عليبن يقطين به هارون الرشيد نزديك بود، جاسوسان و خبر چينان هارون همواره او و ديگر وزيران حكومت را زير نظر داشتند، زيرا كابوس هواداري وزيران هارون از امام بر حق، حضرت موسيبنجعفر (ع)، شبانه روز او را عذاب ميداد، اما دانش الهي ائمه اهل بيت اجازه نميداد كه هارون جرمي را در حق عليبن يقطين ثابت كند. از طرفي انضباط عليبنيقطين و شدت پاي بندي او به او امر فرماندهي فرصتهاي بسياري را از هارون، در اين باره سلب ميكرد. از جمله اين فرصتها همين جريان «جبه» است كه در زير به شرح آن ميپردازيم:
ابراهيم بن حسن راشد از ابن يقطين نقل كرده است كه گفت: پيش هارونالرشيد بودم كه هداياي پادشاه روم را برايش آوردند. در ميان اين هدايا جبه سياه و ابريشمين و طلا بافتي نيز بود كه از آن بهتر، چيزي نديده بودم. بدان جبه مينگريستم و هارون هم آن را به من بخشيد و من نيز آن را خدمت ابوابراهيم (امامكاظم (ع)) فرستادم 9 ماه از اين ماجرا گذشت. روزي بعد از آنكه با هارون ناهار خوردم از پيش او برگشتم. چون وارد خانه شدم پيشكارم كه جامهام را با بقچهاي روي دست گرفته بود نامهاي را كه مهر آن هنوز خشك نشده بود، جلو آورد و گفت: مردي همين حالا اينها را به من داد و گفت: زماني كه مولايت به خانه آمد اينها را به او بده. مُهر نامه را شكستم و ديدم كه نامه از سرورم امام موسيكاظم (ع) است. در آن نامه نوشته شده بود: اينك زماني است كه تو به اين جبه نيازمندي لذا آن را برايت فرستادم چون گوشه بقچه را كنار زدم، همان جبه را ديدم و شناختم. در همين اثنا خدمتكار هارون، بدون كسب اجازه بر من وارد شد و گفت: اميرالمومنين تو را طلبيده است. پرسيدم: چه حادثهاي رخ داد؟
گفت: نميدانم.
من سوار شدم و نزد هارون رفتم. عمربن بزيع رو به روي هارون ايستاده بود. هارون از من پرسيد: با آن جبهاي كه به تو بخشيدم چه كردي؟ گفتم: اميرالمومنين جبهها و چيزهاي بسياري به من عطا كرده است، منظور كدام يك از جبههاست؟ هارون گفت: آن جبه ابريشمين سياه رنگ رومي طلا بافت؟ گفتم: با آن كاري نكردم. جز آنكه برخي اوقات آن را در بر ميكنم و با آن چند ركعتي نماز ميگزارم. همين چند لحظه پيش كه از خانه اميرالمومنين به منزل خويش رفتم آن را طلبيدم تا بر تن كنم. هارون به عمر بن بزيع نگريست و گفت: بگو آن را بياورند. من پيشكارم را فرستادم تا جبه را بياورد. چون هارون جبه را ديد به عمر گفت: بعد از اين سزاوار نيست كه بر ضد عليبنيقطين سخني بگويي. سپس دستور داد پنجاه هزار درهم به من بپردازند. من نيز پولها و جبه را به خانهام بردم. عليبنيقطين در ادامه نقل اين ماجرا گفت:
شخصي كه از من نزد هارون، بدگويي كرده بود پسر عمويم بود، اما خداوند الحمدالله رو سياهش كرد و دروغگويش جلوه داد.(بحارالانوار ، ج 48 ، ص59-60)